جوکهای ملانصرالدینطلب بخشش
08 مرداد 1389 ساعت 21:32
جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند. در گوشه ی میدان الاغی بایستاده و خاموش در هیاهوی آنان می نگریست. ملانصرالدین به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت: اینان را ببخشایید که نام خود بر شما نهاده اند!
جنگ
02 بهمن 1388 ساعت 00:39
یکی از ملانصرالدين می پرسه چه جوری جنگ شروع می شه؟
ملا بدون معطلی یکی می زنه توی گوش طرف و میگه اینجوری!
خر نخریدم انشاءالله ...!
01 شهریور 1388 ساعت 21:37
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:ب ه بازار تا درازگوشی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
وظیفه و تکلیف
12 تیر 1388 ساعت 16:36
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یكی گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تكلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم."
علت نا معلوم
12 تیر 1388 ساعت 15:38
ملانصرالدین به یكی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"
دیرباور
12 تیر 1388 ساعت 15:35
روزی یكی از همسایهها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسایه گفت: "شما كه فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر میكند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم كج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."
بوقلمون
11 تیر 1388 ساعت 21:46
روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی سر و دست میشكنند و روی آن ده سكهی طلا قیمت گذاشتهاند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره و پرندهای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و گفت: "اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر میكند."
گریه بر مرده
11 تیر 1388 ساعت 21:36
روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یكی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میكرد. یكی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هیچ! علت گریهی من هم همین است."
کرامت ملا
11 تیر 1388 ساعت 21:33
روزی ملانصرالدین ادعای كرامت كرد.
گفتند "دلیلت چیست؟"
گفت: "میتوانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه میگذرد؟"
گفتند: "اگر راست میگویی بگو."
گفت: "همهی شما در این فكر هستید كه آیا من میتوانم ادعایم را ثابت كنم یا نه!"
مهمان شدن ملانصرالدین
11 تیر 1388 ساعت 21:31
روزی ملانصرالدین به عدهای رسید كه مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت "السلام یا طایفهی بخیلان!"
یكی از آنها گفت: "این چه نسبتی است كه به ما میدهی؟ خدا گواه است كه هیچ یك از ما بخیل نیست."
ملانصرالدین گفت: "اگر خداوند این طور گواهی میدهد، از حرفی كه زدم توبه میكنم، و نشست سر سفرهی آنها و شروع كرد به غذا خوردن."
ما نوح را فرستادیم
20 آبان 1387 ساعت 14:56
روزي ملانصرالدين بالاي منبر رفت و يک آيه خواند : " و ما نوح را فرستاديم... " بعد هرچه کرد ادامه آيه را يادش نيامد تا اينکه يکي از حضار گفت : ملا معطلمون نکن.اگه نوح نمي ياد يکي ديگه رو بفرست!!!
شکایت الاغ
20 آبان 1387 ساعت 14:55
الاغ ملانصرالدين روزي به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضي شکايت کرد. قاضي ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضيح بده. ملا هم گفت : جناب قاضي. فرض کنيد شما خر من هستيد. من شما را زين مي کنم و افسار به شما مي بندم و شما حرکت مي کنيد. بين راه سگها به طرفتان پارس مي کنند و شما رَم مي کنيد و به طرف چراگاه حاکم مي رويد. حالا انصاف بديد من مقصرم يا شما؟!!!
اسب من کو
15 آبان 1387 ساعت 05:18
ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای ...! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!
خر بگیری
15 آبان 1387 ساعت 05:13
زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند .
یک روز زمان خر بگیری ملا نصر الدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.
صاحبخونه گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیرون دارن خر میگیرن
صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟
ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم اشتباها مرابه جای خر بگیرن.
خویشاوندی
15 آبان 1387 ساعت 05:09
یک روز ملانصرالدین خرش را به سختی می زد و رهگذری از آنجا می گذشت و پرسید که چرا می زنی گفت ببخشید اگر می دانستم که با شما خویشاوندی دارد این کارو نمیکردم!
دو تا خر
25 مهر 1387 ساعت 12:28
يه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر ميخرن.
دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟
ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوش داره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.!
فرداش ميبينن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!!
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!!
فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه...
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم!
فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه..
دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدین هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من
گور خر
21 خرداد 1387 ساعت 07:49
يك روز ملانصرالدين خرش را در جنگل گم مي كند. موقع گشتن به دنبال آن يك گورخر پيدا مي كند. به آن مي گويد: اي كلك لباس ورزشي پوشيدي تا نشناسمت!
دست وپاشکسته
21 خرداد 1387 ساعت 07:44
ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود. همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟ آن مرد گفت : نه ... ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!
عقل سالم
09 خرداد 1387 ساعت 08:03
زن ملا به عقل خود خيلي مي نازيد و هميشه پيش شوهرش از خود تعريف مي كرد. روزي گفت: مردم راست گفته اند كه داراي عقل سالم و درستي هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به كار نمي بري به همين دليل سالم مانده است!
تجربیات اثبات شده
09 خرداد 1387 ساعت 07:59
ملا در اتاقش نشسته بود كه مگسي مزاحم استراحتش مي شود، مگس را مي گيرد و يك بالش را مي كند. مگس كمي مي پرد دوباره مگس را مي گيرد و بال ديگرش را هم مي كند. او مي گويد: بپر ولي مگس نمي پرد. به خود مي گويد: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بكنيد گوش او كر مي شود!
خواب خوش
09 خرداد 1387 ساعت 07:37
شبي ملانصرالدين خواب ديد كه كسي ۹ دينار به او مي دهد، اما او اصرار مي كند كه ۱۰ دينار بدهد كه عدد تمام باشد. در اين وقت، از خواب بيدار شد و چيزي در دستش نديد. پشيمان شد و چشم هايش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دينار را بده، قبول دارم.»
:: موضوعات مرتبط:
لطیفه ,
,
:: برچسبها:
جوکهای ملانصرالدین ,
خنده ,
حکایات پند اموز ,