کلاغ آن بالا نشسته بود و داشت پنیرش را سق می زد. روباه خزید زیر درخت و ساکت نشست. کلاغ هی رفت و آمد. هی بال هایش را باز و بسته کرد. هی فیگور گرفت. روباه هیچی نگفت. کلاغ نشست روی شاخه پر و پاچه را بالا زد. روباه انگار خفه شده بود. کلاغ عاصی شد. قالب پنیر را زد تو سر روباه . غار زد یه چیزی بگو خفه خون گرفته.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای طنز کوتاه و با حال ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
باحال ,
,